ما به چیزهای مختلفی فکر میکردیم که میآوریم و در آن میگذاریم. گفتم: “من تعجب می کنم که چند ساله دعا , طلسم , دعانویس , طلسمات , جادو , بهترین دعا و طلسم، این یک توده آشغال قدیمی دعا , طلسم , دعانویس , طلسمات , جادو , بهترین دعا و طلسم، اما این باعث می شود که برای یک مکان ملاقات پیشاهنگی بهتر شود.” زیرا ممکن دعا , طلسم , دعانویس , طلسمات , جادو , بهترین دعا و طلسم شما آن را ندانید، اما پیشاهنگان دوست ندارند چیزها بیش از حد متمدن باشند، مانند. پی وی گفت: «شاید عاشقانه باشد. او این کلمه را از نمایشنامه فیلمی که کشتی دزدان دریایی قدیمی در آن بود دریافت کرد.
چیزی در آن نمایشنامه وجود داشت که کشتی دعا برای قدیمی یادگاری از عاشقانه دعا , طلسم , دعانویس , طلسمات , جادو , بهترین دعا و طلسم. مجبور شدم بخندم، زیرا به نظر خندهدار میآمد که در مورد یک واگن قدیمی راهآهن به این شکل صحبت کنم. او گفت: منظورم ماجراجویی دعا , طلسم , دعانویس , طلسمات , جادو , بهترین دعا و طلسم. به او گفتم: “اوه، مطمئنا” آن ماشین من را به یاد یک گالیون قدیمی میاندازد، شاید بعضی از اهالی خانهشان را در آن نگهداشتهاند ما میخواهیم عکسهایمان را آویزان کنیم.» درست در آن زمان، آلف کوچک به همان شکل خندهداری که داشت صحبت کرد و گفت: “مادر من به ماجراجویی اعتقادی ندارد.” گفتم: «خب، او هرگز با پیشاهنگ هریس سکته زیادی نخواهد کرد.» او گفت: «آنها همیشه با مردن یک نفر به پایان می رسند.
پی وی فریاد زد: «همینطور، شرط می بندم که آن ماشین قدیمی پنجاه ساله دعا , طلسم , دعانویس , طلسمات , جادو , بهترین دعا و طلسم، شرط می بندم اگر بتواند حرف بزند، ددعا , طلسم , دعانویس , طلسمات , جادو , بهترین دعا و طلسمانی برای گفتن دارد–» “یک کدام؟” گفتم. “از کجا بفهمیم کجا بوده دعا , طلسم , دعانویس , طلسمات , جادو , بهترین دعا و طلسم؟” او ادامه داد. چرا یک واگن راهآهن نمیتواند آن را چه میگویید – یک گذشته عاشقانه، درست مانند یک کشتی یا خانه قدیمی که در آن – شاید جورج واشنگتن دعای عزیز کجا میماند ؟ فقط برای خوشحالی او گفتم: “شاید این همان ماشینی باشد که جورج واشنگتن از دلاور عبور کرده دعا , طلسم , دعانویس , طلسمات , جادو , بهترین دعا و طلسم.” “در مورد یک مربی قدیمی صحنه هند چطور؟” لوله کرد گفتم: بچه، کشتیهای کشتیرانی و غرقشدههای هندی یک چیز هستند.
و چرخها و ماشینهای خیاطی و واگنهای راهآهن چیز دیگری هستند. داخل آن ماشین یک نوع بوی خنده دار بود که همیشه در واگن های راه آهن وجود دارد. یه جورایی مثل گرد و خاک بود و یه جورایی شبیه مخمل خوابیده و یه جورایی مثل دود. کف زمین بسیار صاف و براق بود، فقط به خاطر افراد زیادی که سال ها و سال ها و سال ها روی آن راه می رفتند. تمام کارهای چوبی گردو بود و این نشان از قدیمی بودن ماشین داشت. خیلی از صندلی ها شکسته بود و یک جایی بود که دو تا نزدیک به هم شکسته بودند. بنابراین تصمیم گرفته دعا زنگ بودیم آنها را ببریم و کمدهایمان را آنجا بسازیم. من به اعضای نیرو گفته بودم که قبل از اینکه به خانه بروم، کمدها را اندازه میگیرم.
بنابراین اکنون با قانون کوچک شش اینچی که همیشه دارم این کار را انجام دادم. ناگهان از دستم لیز خورد و بین چهارچوب و قسمت مخملی یکی از آن صندلی ها افتاد. “انگشتان کره!” پی وی گفت؛ “من آن را برای شما می گیرم.” گفتم: «حدس میزنم انگشتانت از انگشت من کوچکتر باشد، حتی اگر زبانت از من بزرگتر باشد.» الف کوچولو گفت: «انگشتان من کوچکتر از انگشت اوست. “من آن را برای شما می گیرم.” گی ویز، انگشتانش به اندازه کافی کوچک و به اندازه کافی لاغر بودند، این مطمئناً بود، زیرا کودگر کوچک بیچاره دعا حرف در محله های فقیر نشین زندگی می کرد و حدس می زنم تا زمانی که با ما وارد شد، هرگز چیز زیادی برای خوردن یا تفریح نداشت. این چیزی دعا , طلسم , دعانویس , طلسمات , جادو , بهترین دعا و طلسم که ما در آن قوی هستیم – غذا خوردن. مخصوصا دسر. اما قهرمان جوان ما (که پی وی دعا , طلسم , دعانویس , طلسمات , جادو , بهترین دعا و طلسم)، با یک دست ما را کنار زد.
در حالی که با دست دیگر بین چوب و مخملهای مخملی کنده شد. گیره مو دارید؟ او فریاد زد. “فکر می کنی من چی هستم؟” از او پرسیدم. “اینجا، آیا مداد سربی جواب می دهد؟” او با مداد سربی شروع به گشتن در آنجا کرد و خیلی زود توانست گوشه قاعده فولادی کوچک من را بلند کند و آن را با انگشتانش بیرون آورد. به او گفتم: “برای تو قلدری”. او گفت: “چیز دیگری در آن پایین وجود دارد.” “صبر کن تا من آن را دریافت کنم، مانند یک کاغذ دعا , طلسم , دعانویس , طلسمات , جادو , بهترین دعا و طلسم.” گفتم: «مزاحم نشوید، احتمالاً دعا زدن جدول زمانی دعا , طلسم , دعانویس , طلسمات , جادو , بهترین دعا و طلسم.» او گفت: “شاید این بلیط رفت و آمد کسی باشد.
زیرا تا زمانی که راهآهن یک ایستگاه معمولی ساخت، از آن ماشین قدیمی بهعنوان ایستگاه راهآهن در مرکز بروستر دعا , طلسم , دعانویس , طلسمات , جادو , بهترین دعا و طلسمفاده میشد، و حدس میزنم او فکر میکرد که شاید کسی بلیطی را در آن شکاف صندلی انداخته باشد. با مداد سربی پیوی مدام به اطراف فشار میآورد، بین مخمل و چوب و با دست دیگر ما را دور میکرد، زیرا من دنبال مدادم بودم. گفتم: «بیا، بچه. دیر می شود، باید نگران باشید.
چیزی در آن نمایشنامه وجود داشت که کشتی دعا برای قدیمی یادگاری از عاشقانه دعا , طلسم , دعانویس , طلسمات , جادو , بهترین دعا و طلسم. مجبور شدم بخندم، زیرا به نظر خندهدار میآمد که در مورد یک واگن قدیمی راهآهن به این شکل صحبت کنم. او گفت: منظورم ماجراجویی دعا , طلسم , دعانویس , طلسمات , جادو , بهترین دعا و طلسم. به او گفتم: “اوه، مطمئنا” آن ماشین من را به یاد یک گالیون قدیمی میاندازد، شاید بعضی از اهالی خانهشان را در آن نگهداشتهاند ما میخواهیم عکسهایمان را آویزان کنیم.» درست در آن زمان، آلف کوچک به همان شکل خندهداری که داشت صحبت کرد و گفت: “مادر من به ماجراجویی اعتقادی ندارد.” گفتم: «خب، او هرگز با پیشاهنگ هریس سکته زیادی نخواهد کرد.» او گفت: «آنها همیشه با مردن یک نفر به پایان می رسند.
پی وی فریاد زد: «همینطور، شرط می بندم که آن ماشین قدیمی پنجاه ساله دعا , طلسم , دعانویس , طلسمات , جادو , بهترین دعا و طلسم، شرط می بندم اگر بتواند حرف بزند، ددعا , طلسم , دعانویس , طلسمات , جادو , بهترین دعا و طلسمانی برای گفتن دارد–» “یک کدام؟” گفتم. “از کجا بفهمیم کجا بوده دعا , طلسم , دعانویس , طلسمات , جادو , بهترین دعا و طلسم؟” او ادامه داد. چرا یک واگن راهآهن نمیتواند آن را چه میگویید – یک گذشته عاشقانه، درست مانند یک کشتی یا خانه قدیمی که در آن – شاید جورج واشنگتن دعای عزیز کجا میماند ؟ فقط برای خوشحالی او گفتم: “شاید این همان ماشینی باشد که جورج واشنگتن از دلاور عبور کرده دعا , طلسم , دعانویس , طلسمات , جادو , بهترین دعا و طلسم.” “در مورد یک مربی قدیمی صحنه هند چطور؟” لوله کرد گفتم: بچه، کشتیهای کشتیرانی و غرقشدههای هندی یک چیز هستند.
و چرخها و ماشینهای خیاطی و واگنهای راهآهن چیز دیگری هستند. داخل آن ماشین یک نوع بوی خنده دار بود که همیشه در واگن های راه آهن وجود دارد. یه جورایی مثل گرد و خاک بود و یه جورایی شبیه مخمل خوابیده و یه جورایی مثل دود. کف زمین بسیار صاف و براق بود، فقط به خاطر افراد زیادی که سال ها و سال ها و سال ها روی آن راه می رفتند. تمام کارهای چوبی گردو بود و این نشان از قدیمی بودن ماشین داشت. خیلی از صندلی ها شکسته بود و یک جایی بود که دو تا نزدیک به هم شکسته بودند. بنابراین تصمیم گرفته دعا زنگ بودیم آنها را ببریم و کمدهایمان را آنجا بسازیم. من به اعضای نیرو گفته بودم که قبل از اینکه به خانه بروم، کمدها را اندازه میگیرم.
بنابراین اکنون با قانون کوچک شش اینچی که همیشه دارم این کار را انجام دادم. ناگهان از دستم لیز خورد و بین چهارچوب و قسمت مخملی یکی از آن صندلی ها افتاد. “انگشتان کره!” پی وی گفت؛ “من آن را برای شما می گیرم.” گفتم: «حدس میزنم انگشتانت از انگشت من کوچکتر باشد، حتی اگر زبانت از من بزرگتر باشد.» الف کوچولو گفت: «انگشتان من کوچکتر از انگشت اوست. “من آن را برای شما می گیرم.” گی ویز، انگشتانش به اندازه کافی کوچک و به اندازه کافی لاغر بودند، این مطمئناً بود، زیرا کودگر کوچک بیچاره دعا حرف در محله های فقیر نشین زندگی می کرد و حدس می زنم تا زمانی که با ما وارد شد، هرگز چیز زیادی برای خوردن یا تفریح نداشت. این چیزی دعا , طلسم , دعانویس , طلسمات , جادو , بهترین دعا و طلسم که ما در آن قوی هستیم – غذا خوردن. مخصوصا دسر. اما قهرمان جوان ما (که پی وی دعا , طلسم , دعانویس , طلسمات , جادو , بهترین دعا و طلسم)، با یک دست ما را کنار زد.
در حالی که با دست دیگر بین چوب و مخملهای مخملی کنده شد. گیره مو دارید؟ او فریاد زد. “فکر می کنی من چی هستم؟” از او پرسیدم. “اینجا، آیا مداد سربی جواب می دهد؟” او با مداد سربی شروع به گشتن در آنجا کرد و خیلی زود توانست گوشه قاعده فولادی کوچک من را بلند کند و آن را با انگشتانش بیرون آورد. به او گفتم: “برای تو قلدری”. او گفت: “چیز دیگری در آن پایین وجود دارد.” “صبر کن تا من آن را دریافت کنم، مانند یک کاغذ دعا , طلسم , دعانویس , طلسمات , جادو , بهترین دعا و طلسم.” گفتم: «مزاحم نشوید، احتمالاً دعا زدن جدول زمانی دعا , طلسم , دعانویس , طلسمات , جادو , بهترین دعا و طلسم.» او گفت: “شاید این بلیط رفت و آمد کسی باشد.
زیرا تا زمانی که راهآهن یک ایستگاه معمولی ساخت، از آن ماشین قدیمی بهعنوان ایستگاه راهآهن در مرکز بروستر دعا , طلسم , دعانویس , طلسمات , جادو , بهترین دعا و طلسمفاده میشد، و حدس میزنم او فکر میکرد که شاید کسی بلیطی را در آن شکاف صندلی انداخته باشد. با مداد سربی پیوی مدام به اطراف فشار میآورد، بین مخمل و چوب و با دست دیگر ما را دور میکرد، زیرا من دنبال مدادم بودم. گفتم: «بیا، بچه. دیر می شود، باید نگران باشید.
پنجشنبه ۳۰ اسفند ۰۳ ۱۶:۴۲
- ۴ بازديد
- ۰ ۰
- ۰ نظر