بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستخوانهای گونهاش کاملاً مشخص بود، لاغر و دچار سوءتغذیه به نظر میرسید و انتهای دهانش به طرز ناراحتکنندهای میلرزید. لباسش در آخرین مراحل فرسودگی بود. شلوارش، به جرأت میتوانم بگویم، خاکی رنگ بود، اما گشاد بود و در غیاب سربازان همراه، مضحک به نظر میرسید. کت یک افسر آلمانی را پوشیده بود (نمیدانم از چه درجه یا شاخهای از خدمت بود) و برای تکمیل ظاهر عجیب و غریبش، یک قطبنما را با طنابی دور گردنش آویزان کرده بود که مانند زیورآلات زنانه بر سینهاش آویزان بود. با عجله تکرار کردم: «خب، حالت چطوره؟» چون نمیدانستم انگلیسی صحبت میکند یا نه. چند ثانیه به من در ولنجک نگاه کرد.
چوبی برداشت و بعد شروع به گریه کرد. چون دیدم هیچ ارتباطی بین ما ممکن نیست و احساس کردم که دخالت من دلیل اصلی آشفتگی اوست، به دوستان کوچکم گفتم بهتر بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست برویم. به نظر میرسید که آنها از اینکه این موجود را به من نشان داده بودند، خوشحال بودند. در حالی که به سمت خانه راهمان را از سر میگرفتیم، گفتم: «فکر میکنم نباید به او بخندیم. مشخصاً مغزش درست کار نمیکند و مریض بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست. چرا به او شهاب خاکستری میگویید؟» اگبرت جوان با صدای بلند گفت: «مگر کتش خاکستری نیست؟» «بله، اما—شهاب.» «آخ، معلوم نیست از کجا اومده – انگار از آسمون اومده.» وقتی به عقب نگاه کردم، دیدم که آن موجود بیچاره روی آتش نیمسوختهاش زانو زده و چوبها را طوری به لواسان هم میمالد که انگار دارد ویولن مینوازد.
دوم از ملاقاتم با شهاب خاکستری و اینکه چگونه از او پذیرایی کردم و از اینکه او مرا صدا زد، میگوید. باورتان میشود که من بدون اتلاف وقت از میزبانم در مورد این «شهاب خاکستری» مرموز سوال کردم. «آخ،» گفت، «یه فراری. ژنو و لوکل خیلی بهشون خوش میگذره.» گفتم: «ژنو و لوکل نزدیک مرز هستند و تنها کاری که باید بکنند این بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست که یک پرش کوتاه، یک پرش کوتاه و یک پرش کوتاه انجام دهند تا به آنجا برسند. تعدادی هم از آن سوی راین هستند.» اضافه فردوس شرق کردم.
چون از حرفش که میگفت همه فراریها اهل فرانسه هستند خوشم نیامد. «خب، به هر حال دیس یکی آمریکاییه.» گفت. پرسیدم: «و کت آلمانیاش چطور بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست؟ از کجا میدانی آمریکایی بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست؟» «اون دیوونهست، به همین خاطر.» خندید. «حتماً همیشه داره بیرون اردو میزنه. نگرانش نباش.» با کمی عصبانیت جواب دادم: «دیوانه نیست، اما بهت میگم مشکلش چیه…» «البته، او تنبل بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست.» «او از شوک انفجاری یا چیزی شبیه به آن رنج میبرد.» بیتوجه به حرفش گفتم. «و چیزی که میخواهم بدانم این بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست که چطور با چنین وضعیتی راهش را به اینجا پیدا کرده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست. علاوه بر این،» اضافه کردم، «او باید مراقبت و همراهی داشته باشد. او در شرایطی نیست که بتواند در آن سوراخ در جنت آباد غار زندگی کند.
چیزی در مورد او میدانی؟» «یه ماه پیش اومده – هیچکس نمیدونه چطوری. ازش پرسیدم، ولی اون با تعجب گفت. بچهها بهش میگن شهاب خاکستری. شاید از مریخ اومده – چی؟» خیلی زود فهمیدم که اگر این روح بیچاره و سرگردان زمانی شور و هیجان خاصی داشته، مدتهبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست که دیگر شور و هیجان نیست. بچهها هنوز او را منبع سرگرمی میدانستند، مسخرهاش میکردند و میترسم که او را اذیت هم میکردند. وگرنه او در غارش زندگی میکرد و از روستا و تمام پاتوقهای آدمها دوری میکرد. فهمیدم که او عمدتاً با ماهیهایی که میگرفت، زندگی میکرد، اما گاهی بچهها غذا را نزدیک خلوتگاه تنهاییاش ولنجک میگذاشتند.
با خودم فکر کردم که در مورد فراری بودنش، کاملاً ممکن بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست همینطور بوده باشد، اما فراری یا نه، اگر من از نشانههای آن چیز وحشتناک چیزی میدانستم، او از شوک انفجاری رنج میبرد. اینکه چطور تا این حد به این خلوتگاه مبهم نفوذ کرده بود، برایم قابل حدس نبود، چون اگرچه این مکان با مرز فاصلهی زیادی نداشت، اما رفت و آمد به آن کم و تقریباً غیرممکن بود. چنین دوری و دوریای هم لازم نبود. درست در دامنه این کوه، نوعی بیشه قرار داشت. صدای خنده آنها از ارتفاعات ناهموار، وقتی وارد مزرعه شدیم، به گوش میرسید و در سکوت آن صبح شنبه آلپ، واضح و آهنگین به نظر میرسید. آنها اصرار کردند: «بیا.» همچنان که به دامنه کوه نزدیک میشدیم.
خطوط نامنظم دامنه کوه به صخرهها و غارهای کوچک تبدیل میشد و سپس دیدم که از یکی از آنها پیکر زندهای بیرون آمد که با تردید ایستاد و ما را تماشا کرد. امی کوچولو فریاد زد: «دیدی… حالا گول خوردی! خیلی مطمئنی که سنگه!» پرسیدم: «منظورت اینه که اون شهاب سنگه؟» او با خوشحالی پاسخ داد: «پس… گول خوردی!» همینطور که نزدیکتر میشدیم، میتوانستم آن پیکر را به وضوح ببینم، و منظرهای تا این حد متروک و رقتانگیز که هرگز به آن خیره نشده بودم. با دیدن من، شروع به دویدن کرد، اما با کمی فکر کردن به آن، مکث کرد و با حالتی از وحشت وصفناپذیر منتظر ما ماند. من لباس خاکی رنگ مخصوص خبرنگاران در خط مقدم را پوشیده بودم، و به نظر میرسید.
که او با نوعی آشفتگی و سردرگمی، این را موشکافی میکرد. همین که به جایی که فکر میکنم باید لانهاش بنامم رسیدیم، گفتم: «سلام. در این صبح روشن یکشنبه حالت چطور بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست؟ » او جوابی نداد، اما دزدکی مرا زیر نظر گرفت و یکی دو بار به نظر رسید که میخواهد فرار کند. مشخص بود که یا در غار کوچکی که از سنگها تشکیل شده بود، زندگی میکرد یا مدت زیادی را در آنجا گذرانده بود، زیرا در نزدیکی آن، بقایای سوخته آتش دیده میشد. او جوانی حدوداً بیست ساله بود، با موهای بور و نامرتب و چشمان آبی که این ویژگی اخیر مرا بسیار نگران کرد، زیرا حاکی از نوعی تعلیق نفسگیر بود که کاملاً بیدلیل از ورود بیگناه ما ناشی میشد.
چوبی برداشت و بعد شروع به گریه کرد. چون دیدم هیچ ارتباطی بین ما ممکن نیست و احساس کردم که دخالت من دلیل اصلی آشفتگی اوست، به دوستان کوچکم گفتم بهتر بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست برویم. به نظر میرسید که آنها از اینکه این موجود را به من نشان داده بودند، خوشحال بودند. در حالی که به سمت خانه راهمان را از سر میگرفتیم، گفتم: «فکر میکنم نباید به او بخندیم. مشخصاً مغزش درست کار نمیکند و مریض بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست. چرا به او شهاب خاکستری میگویید؟» اگبرت جوان با صدای بلند گفت: «مگر کتش خاکستری نیست؟» «بله، اما—شهاب.» «آخ، معلوم نیست از کجا اومده – انگار از آسمون اومده.» وقتی به عقب نگاه کردم، دیدم که آن موجود بیچاره روی آتش نیمسوختهاش زانو زده و چوبها را طوری به لواسان هم میمالد که انگار دارد ویولن مینوازد.
دوم از ملاقاتم با شهاب خاکستری و اینکه چگونه از او پذیرایی کردم و از اینکه او مرا صدا زد، میگوید. باورتان میشود که من بدون اتلاف وقت از میزبانم در مورد این «شهاب خاکستری» مرموز سوال کردم. «آخ،» گفت، «یه فراری. ژنو و لوکل خیلی بهشون خوش میگذره.» گفتم: «ژنو و لوکل نزدیک مرز هستند و تنها کاری که باید بکنند این بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست که یک پرش کوتاه، یک پرش کوتاه و یک پرش کوتاه انجام دهند تا به آنجا برسند. تعدادی هم از آن سوی راین هستند.» اضافه فردوس شرق کردم.
چون از حرفش که میگفت همه فراریها اهل فرانسه هستند خوشم نیامد. «خب، به هر حال دیس یکی آمریکاییه.» گفت. پرسیدم: «و کت آلمانیاش چطور بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست؟ از کجا میدانی آمریکایی بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست؟» «اون دیوونهست، به همین خاطر.» خندید. «حتماً همیشه داره بیرون اردو میزنه. نگرانش نباش.» با کمی عصبانیت جواب دادم: «دیوانه نیست، اما بهت میگم مشکلش چیه…» «البته، او تنبل بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست.» «او از شوک انفجاری یا چیزی شبیه به آن رنج میبرد.» بیتوجه به حرفش گفتم. «و چیزی که میخواهم بدانم این بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست که چطور با چنین وضعیتی راهش را به اینجا پیدا کرده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست. علاوه بر این،» اضافه کردم، «او باید مراقبت و همراهی داشته باشد. او در شرایطی نیست که بتواند در آن سوراخ در جنت آباد غار زندگی کند.
چیزی در مورد او میدانی؟» «یه ماه پیش اومده – هیچکس نمیدونه چطوری. ازش پرسیدم، ولی اون با تعجب گفت. بچهها بهش میگن شهاب خاکستری. شاید از مریخ اومده – چی؟» خیلی زود فهمیدم که اگر این روح بیچاره و سرگردان زمانی شور و هیجان خاصی داشته، مدتهبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست که دیگر شور و هیجان نیست. بچهها هنوز او را منبع سرگرمی میدانستند، مسخرهاش میکردند و میترسم که او را اذیت هم میکردند. وگرنه او در غارش زندگی میکرد و از روستا و تمام پاتوقهای آدمها دوری میکرد. فهمیدم که او عمدتاً با ماهیهایی که میگرفت، زندگی میکرد، اما گاهی بچهها غذا را نزدیک خلوتگاه تنهاییاش ولنجک میگذاشتند.
با خودم فکر کردم که در مورد فراری بودنش، کاملاً ممکن بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست همینطور بوده باشد، اما فراری یا نه، اگر من از نشانههای آن چیز وحشتناک چیزی میدانستم، او از شوک انفجاری رنج میبرد. اینکه چطور تا این حد به این خلوتگاه مبهم نفوذ کرده بود، برایم قابل حدس نبود، چون اگرچه این مکان با مرز فاصلهی زیادی نداشت، اما رفت و آمد به آن کم و تقریباً غیرممکن بود. چنین دوری و دوریای هم لازم نبود. درست در دامنه این کوه، نوعی بیشه قرار داشت. صدای خنده آنها از ارتفاعات ناهموار، وقتی وارد مزرعه شدیم، به گوش میرسید و در سکوت آن صبح شنبه آلپ، واضح و آهنگین به نظر میرسید. آنها اصرار کردند: «بیا.» همچنان که به دامنه کوه نزدیک میشدیم.
خطوط نامنظم دامنه کوه به صخرهها و غارهای کوچک تبدیل میشد و سپس دیدم که از یکی از آنها پیکر زندهای بیرون آمد که با تردید ایستاد و ما را تماشا کرد. امی کوچولو فریاد زد: «دیدی… حالا گول خوردی! خیلی مطمئنی که سنگه!» پرسیدم: «منظورت اینه که اون شهاب سنگه؟» او با خوشحالی پاسخ داد: «پس… گول خوردی!» همینطور که نزدیکتر میشدیم، میتوانستم آن پیکر را به وضوح ببینم، و منظرهای تا این حد متروک و رقتانگیز که هرگز به آن خیره نشده بودم. با دیدن من، شروع به دویدن کرد، اما با کمی فکر کردن به آن، مکث کرد و با حالتی از وحشت وصفناپذیر منتظر ما ماند. من لباس خاکی رنگ مخصوص خبرنگاران در خط مقدم را پوشیده بودم، و به نظر میرسید.
که او با نوعی آشفتگی و سردرگمی، این را موشکافی میکرد. همین که به جایی که فکر میکنم باید لانهاش بنامم رسیدیم، گفتم: «سلام. در این صبح روشن یکشنبه حالت چطور بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست؟ » او جوابی نداد، اما دزدکی مرا زیر نظر گرفت و یکی دو بار به نظر رسید که میخواهد فرار کند. مشخص بود که یا در غار کوچکی که از سنگها تشکیل شده بود، زندگی میکرد یا مدت زیادی را در آنجا گذرانده بود، زیرا در نزدیکی آن، بقایای سوخته آتش دیده میشد. او جوانی حدوداً بیست ساله بود، با موهای بور و نامرتب و چشمان آبی که این ویژگی اخیر مرا بسیار نگران کرد، زیرا حاکی از نوعی تعلیق نفسگیر بود که کاملاً بیدلیل از ورود بیگناه ما ناشی میشد.
سه شنبه ۰۱ مهر ۰۴ ۲۳:۱۵
- ۲ بازديد
- ۰ ۰
- ۰ نظر